قصه ی بهمن
یکی بود یکی نبود،
غیراز خدا هیچکس نبود،
جز یکی یارخدا،
نام او روح الله،
آنکه بود مظهرمهر،
آنکه شد نورسپهر،
شهرتاریک و سیاه،
مردمان مرده و بی روح و نوا،
او با بانگ رس،
هی میزد برهمه کس،
تا صدایش همه جا...
خفته ها بیدار،
مست ها هوشیار،
قصه بسیارزیباست ، قصه ای بی همتاست
نهضتی جاویدان،
رهبرش روح خداست .
مردگان زنده شدند،
زندگی رنگی دگر،
شد زمستان و بهار
عده ای با ایمان ، با صفات شیران
پاسدار و بیدار ،انقلابی هوشیار
دل ها مات و خموش ،
بزدلانی چون موش
گرد خود چرخیدند .
وه چه جنجالی بود!
جای ما خالی بود!
باز با بانگ رسا
می سرودند تکبیر،
یارانش همه جا،
با سلاح وحدت .
قصه ام طولانیست ،
وقت تنگ باشد و کم
هرچه بود زود گذشت ،
دوران ماتم و غم ،
رهبرازراه رسید،
گاه تاریکی گذشت
شام شد صبح سپید
نهضتی قصه شد
نهضتی جاویدان
درپناه قرآن
خاطراتی زیبا
رهبرش روح الله .